نازنین فاطمهنازنین فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

نازنین عشق زندگی ما

عید قربان

سلام عزیزم .عیدت مبارک هر سال  زود خونه پدر جون می رفتیم برای کشتن گوسفند. ولی امسال به خاطر دختر خوابالودم دیرتر رفتیم اونم چی ساعت 8 صبح لباس گرم تنت پوشیدم تا تویه حیاط بازی کنی.و اینقدرم شلوغ کردی که وقتی گوسفند و کشتن و بالا هم بردن تو گریه می کردی که حیاط بری. دخترم تا الان 11 دندون خوشگل داری که تونستی کباب بخوری. البته چون یه خورده بد اخلاق بودی زیاد کباب نخوردی. پارسال عسلم تقریبا 2 ماه و خورد ه ای بودی و فقط هم لالا بودی. ...
26 مهر 1392

مطالعه کردن نازنین مامان

نازنین مامانی در حال نگاه کردن کتاب داستانی هستی  که بابایی دو روز قبل از تولدت برات خریده بود تو هم عاشق این کتاب هستی وهر وقت هم گریه می کنی با دیدن کتابت فورا ساکت میشی و کتابت رو ورق می زنی.     و در حال بوس کردن نی نی تویه کتاب هستی.خوش به حال نی نی ...
18 مهر 1392

عشق مامان

حرف های مامانی با نانا جون نازنین سیب زمینی می خوری سرتو تکون میدی و بعدش میگی آده =آره به مامانی میدی ؟نه و آده و نه ای که جدیدا خیلی میگی   ...
13 مهر 1392

13 ماهگی

سلام خانوم کوچولو  دیگه برای خودت تو حیاط راه میری.میدویی .بازی می کنی.آفرین دختر خوشگلم با پسر دایی ها تو حیاط بازی می کنی   توی این چند وقت کلمه های جدیدی هم یاد گرفتی.که البته بعضی هار و قبلا هم می گفتی الان کامل تر میگی مثل: آب بده ، بده ، بیا ،بریم،آلله اکبر اجیه = راضیه که یه مدت فقط این کلمه رو میگفتی عم پیسته=عمه فرشته که از پارسا یاد گرفتی البته خاله فرشته ات میشه.که همچنان مصرانه این کلمه رو به کار میبری سرت رو برای آره تکون میدی. و چیزهای دیگه که فعلا یادم نیست.   ...
13 مهر 1392

خدای عروسک کوچولو

نازنین جانماز مامان رو برنداری باشه ؟ سرتو تکون میدی یعنی باشه . حالا که مامانی داره نماز می خونه منم جانمازش رو بردارم خودم الله کنم. الا ابر =  الله اکبر شیرین عسلم و بعد مامانی رو نگاه می کنی ببینی چیکار میکنه و توهم پشتش دهنت رو آهسته باز و بسته می کنی و پچ پچ می کنی.وبعدم مهرو میگیری و بوس میدی. یه همچین دختر نماز خونی هستی تو زیر سایه ی الله باشی عروسکم               ...
1 مهر 1392

دوچرخه سواری

جیگر مامانی چند روزی هست که مریض شدی .تب داری ، سرفه داری البته قبل مشهد رفتن دکتر رفتیم ولی به خاطر آب و هوا دو باره آبریزش گرفتی و من و بابایی و پدر جون با هم تو رو بردیم دکتر که دکتر گفت دخترکوچولوتون مریض نیست و چرا اینجا اوردینش و اصلا بهت دارو نداد و پدر جونم گفت که پس بریم برای نازنین دوچرخه بگیریم ویه دوچرخه خیلی خوشگل برات گرفتن. و اینم نازنیییین دوچرخه سواااااااااااااااااار ...
26 شهريور 1392

اولین سفر عروسکم

یازده شهریور ما با پدر جون و بابا جون و دایی جون عبدالرضا همه با هم رفتیم مشهد البته با قطار .که پدر جون و مامان بزرگ با هواپیما اومدن. 4 روز مشهد بودیم .و خیلی خیلی شلوغ بود.تو با بابایی رفتی زیارت کردی.مامانی هم با کلی سختی تونست زیارت کنه.  با هم پارک رفتیم که چرخ وفلکم سوار شدیم.تو هم کلی ذوق می کردی وقتی از بالا پایین رو نگاه می کردی روز آخر هم قدم گاه رفتیم خیلی خیلی خوش گذشت.البته چون حرم امام رضا خیلی شلوغ بود نتونستم تنهایی از دختر نازم عکس بگیرم ...
25 شهريور 1392

تولد یکسالگی

سلام عشخ مامان .دخترم 1 سالهههههههههههههههه شدی. 22 مرداد تولدت بود.که مامانی با کمی تاخیر داره برات مینویسه.چون اصلا بهم فرصت نمی دی سره   لب تاپ بیام الانم بابایی تو رو برد خونه ی باباجون(بابایی)مامانی می تونه بنویسه. تولدت مبارک عزیزم .مامانی سه شنبه تولدت بود.صبح  من و بابای با کمک سارا و سحر جون        بادکنک های که عمو جون برات خرید را با کلی زحمت باد کردیم .بعد هم با هم اتاق رو داشتیم تزیین     می کردیم که عمه جون عاطفه با امیر محمد اومدن و به ما کمک کردن و با کمک هم تونستیم            یه اطاق خیلی خوشگل برات ...
27 مرداد 1392

تاتی تاتی عسلم

دختر خوشگلم بزرگ شده،خانوم شده ، دبگه خوب خوب خوب خوب بلند میشی، بدون اینکه جایی رو داشته باشی.و هر بار خونه ی باباجونا (هر دو) هستیم سریع  رو پاهات می ایستی که همه برات دست بزنن.و خودتم برای خودت دست می زنی و کلی ذوق می کنی .و اینقدر این کارو می کنی تا هم خودت خسته بشی هم بقیه.عسل کوچولوی مامانی 15 مرداد برای اولین بارروی با پاهای خوشگلت راه رفتی. آفرین عروسک کوچولوی مامانی 2 روز دیگه هم تولدت هست.روز سه شنبه.مامانی هم کلی کار داره که باید انجام بده.پس فعلا بوووووووووس تا بعد ...
21 مرداد 1392