نازنین فاطمهنازنین فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

نازنین عشق زندگی ما

6 ماهگی

دخترم بزرگ شده دیگه میتونه تنهایی بشینه .هوراااااااااااااااااااا. مامان فدایه خندت بشه.چه قدر تو نازی اینم یه عکس تابستونه تو زمستون ...
22 اسفند 1391

-----

تو این عکس خونه ی بابا جون رفته بودیم که خاله جون فرشته تو رو حیات برد و ازت عکس گرفت ...
1 اسفند 1391

عسل کوچولو

مامانی امروز من کلی باهات درگیر شدم تا آخر تونستم یه عکس با پستونک ازت بگیرم .آخه تو پستونک دهن نمی گیری منم دوست داشتم حداقل یه عکس با پستونک ازت بگیرم.تا پستونک تو دهنت می زاشتم که عکس بگیرم توف می کردی بیرون .آخرم بعد از گرفتن کلی عکس موفق شدم یه عکس بدرد بخور ازت بگیرم. شیطونک کوچولو. اینم دوتا عکست   اینجا مامی موفق شد. ...
1 اسفند 1391

5ماهگی نانا

مامانی از این ماه دادن غذای کمکی رو با دستو دکترت شروع کرد.هر روز بهت فرنی و سوپ میدم.که توم هردو رو خیلی دوست داری و می خوری. نازنینم 16بهمن اولین مرواریدت در اومد یعنی تویه 5 ماهو 25 روزگیت.هورااااااااااااااااا دخترم دیگه بزرگ شد.الانم دیگه تو رو تو راروئکت می زاریم کلی ذوق می کنی و باهاش کل اتاق رو ذور می زنی.هنوز چار دست و پا رفتن رو یلد نیستی البته یه کمی سینه خیز میری ...
16 بهمن 1391

سه ماهگی عسلم

سلام مامانی .امروز 3 ماه و 18 روز سن داری. عسل من هر روز داری شیرین تر میشی .الان برا ی ما صدا در میاری.هر وقت تو رو رو پشت می خوابونم خودت رو دمر می کنی و بعد از یک دقیقه گریه میکنی که تو رو برگردونیم که البته بعد از برگردوندنت دوباره دمر میکنی و باز گریه می کنی واین ذاستان ادامه دارد  الان چند روزه که تو رو تو راروکت میزاریم و بعد از چند دقیقه برت می داریم که کلی ذوق می کنی.چند تا عکس خوشگلت رو میزارم. مامان فدای چشمات بشه.     اینجا هم تو تخت خوابت  هستی کلی شیطونی کردی     اینجا هم با کلی کلک تو رو نگه داشتم تا بابایی عکس بگیره   ...
10 آذر 1391

واکسن دو ماهگی

سلام مامانی امروز دختر من دوماهو یک روز شد.چون مرکز بهداشت دیروز نبودن واکسن رو امروز زدن .صبح بهت استامینوفن دادم که بعد واکسن تب نکنی .عسل مامان امروز کلی برای مامان و بابایی خندید مامان فداش بشه.           بعد با بابایی رفتیم مرکز بهداشت اول وزنت رو کشیدن که شد 5.600 بعدم خواست واکسنت رو بزنه که هر کار کردیم بیدار نمی شدی با کلی زحمت بیدارت کردیم.عسل مامان انگار متوجه شد که می خوان امپولش بزنن بیدار نمی شد بعدش آقاهه بهت قطره داد که تو کاملا بیدار  بشی و فورا آمپولو زد که تو یه لحظه گریه کردی بعدشم ساکت شدی.یه آمپول دیگه رو هم نداشتن گفت بعدا می زنم.بمیرم که دوباره باید درد بکش...
23 مهر 1391