نازنین فاطمهنازنین فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

نازنین عشق زندگی ما

خدای عروسک کوچولو

نازنین جانماز مامان رو برنداری باشه ؟ سرتو تکون میدی یعنی باشه . حالا که مامانی داره نماز می خونه منم جانمازش رو بردارم خودم الله کنم. الا ابر =  الله اکبر شیرین عسلم و بعد مامانی رو نگاه می کنی ببینی چیکار میکنه و توهم پشتش دهنت رو آهسته باز و بسته می کنی و پچ پچ می کنی.وبعدم مهرو میگیری و بوس میدی. یه همچین دختر نماز خونی هستی تو زیر سایه ی الله باشی عروسکم               ...
1 مهر 1392

دوچرخه سواری

جیگر مامانی چند روزی هست که مریض شدی .تب داری ، سرفه داری البته قبل مشهد رفتن دکتر رفتیم ولی به خاطر آب و هوا دو باره آبریزش گرفتی و من و بابایی و پدر جون با هم تو رو بردیم دکتر که دکتر گفت دخترکوچولوتون مریض نیست و چرا اینجا اوردینش و اصلا بهت دارو نداد و پدر جونم گفت که پس بریم برای نازنین دوچرخه بگیریم ویه دوچرخه خیلی خوشگل برات گرفتن. و اینم نازنیییین دوچرخه سواااااااااااااااااار ...
26 شهريور 1392

اولین سفر عروسکم

یازده شهریور ما با پدر جون و بابا جون و دایی جون عبدالرضا همه با هم رفتیم مشهد البته با قطار .که پدر جون و مامان بزرگ با هواپیما اومدن. 4 روز مشهد بودیم .و خیلی خیلی شلوغ بود.تو با بابایی رفتی زیارت کردی.مامانی هم با کلی سختی تونست زیارت کنه.  با هم پارک رفتیم که چرخ وفلکم سوار شدیم.تو هم کلی ذوق می کردی وقتی از بالا پایین رو نگاه می کردی روز آخر هم قدم گاه رفتیم خیلی خیلی خوش گذشت.البته چون حرم امام رضا خیلی شلوغ بود نتونستم تنهایی از دختر نازم عکس بگیرم ...
25 شهريور 1392

تولد یکسالگی

سلام عشخ مامان .دخترم 1 سالهههههههههههههههه شدی. 22 مرداد تولدت بود.که مامانی با کمی تاخیر داره برات مینویسه.چون اصلا بهم فرصت نمی دی سره   لب تاپ بیام الانم بابایی تو رو برد خونه ی باباجون(بابایی)مامانی می تونه بنویسه. تولدت مبارک عزیزم .مامانی سه شنبه تولدت بود.صبح  من و بابای با کمک سارا و سحر جون        بادکنک های که عمو جون برات خرید را با کلی زحمت باد کردیم .بعد هم با هم اتاق رو داشتیم تزیین     می کردیم که عمه جون عاطفه با امیر محمد اومدن و به ما کمک کردن و با کمک هم تونستیم            یه اطاق خیلی خوشگل برات ...
27 مرداد 1392

تاتی تاتی عسلم

دختر خوشگلم بزرگ شده،خانوم شده ، دبگه خوب خوب خوب خوب بلند میشی، بدون اینکه جایی رو داشته باشی.و هر بار خونه ی باباجونا (هر دو) هستیم سریع  رو پاهات می ایستی که همه برات دست بزنن.و خودتم برای خودت دست می زنی و کلی ذوق می کنی .و اینقدر این کارو می کنی تا هم خودت خسته بشی هم بقیه.عسل کوچولوی مامانی 15 مرداد برای اولین بارروی با پاهای خوشگلت راه رفتی. آفرین عروسک کوچولوی مامانی 2 روز دیگه هم تولدت هست.روز سه شنبه.مامانی هم کلی کار داره که باید انجام بده.پس فعلا بوووووووووس تا بعد ...
21 مرداد 1392

11 ماه و سه روز

سلام عزیزم. این ماه ،ماه مبارک رمضان هست.و الانم 6 ماه رمضونه.مامانی امسال تونست تا الان همه ی روزهاش رو بگیره. تو هم خیلی دختر خوبی هستی .مامانی رو اذیت نمی کنی.موقع سحر ما خیلی آروم سحری می خوریم که تو بیدار نشی.صدای تلوزیونم  قطع می کنیم .فقط به خاطر تو .چون من خیلی دعای سحری رو دوست دارم ولی نمی تونم بشنوم چون تو بیدار میشی .دیشب دخملم تا ساعت 4 صبح با ما بیدار بودی .هر کار می کردیم نمی خوابیدی. وقتی من داشتم قرآن می خوندم ، می خواستی قران رو بگیری که بهت گفتم قرآن رو بوس کن و تو هم چند بار پشت هم بوسش کردی. آفررررررررررررررررررررررررین دختر نازم که بوس کردن رو یاد گرفتی. خدا فرشته کو چولوم رو 23 ماه رمضان  یعنی شب قدر به م...
26 تير 1392

گذر زمان

نازنینم روزهایم بی محابا در حال عبور است و من نگران از آینده ای مبهم................ نگران از این که تو چه میشوی و ما چه میشویم.............و هراسان نگاهت می کنم و در ذهن روزهای سخت و آسانمان را مرور می کنم مثل یک فیلم کوتاه. میترسم مادر............برای دوست داشتنت زمان کم بیاورم....میترسم ثانیه ها بگذرند وروزمرگی ها پاک کند از ذهنم کودکیت را............... نگاهم می کنی..........پاک معصوم و عاشقانه به من می خندی به هراس هایم و دلخوری هایمآرام در گوشت می گویم به چه می خندی تو؟به نگاهم که مستانه تو را باور کرد یا به  افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟خنده دار است بخند   ...
18 تير 1392

11 ماهگی

شرمنده که تو این مدت نتونستم چیزی برات بنویسم. چون یه مدت لب تاب بابایی خراب بود یه مدت هم اینترنتم قطع بود.دیگه کم کم بزرگ و خانم تر شدی. پکارهایی که تا الان میکنی: گفتن تاتا موقع تاب خوردن، همه جا رو نگه میداری و می ایستی و دیروزم یعنی 7 تیر هم برای اولین بار به مدت 3 ثانیه رو پاهات وایستادی.ما رو میشناسی و وقتی عصبانی میشی بابا،ماما رو به ما میگی.تلوزیون مخصوصا آهنگ های شبکه ی پرشین تون رو خیلی دوست داری.جو ری که وقتی میزاریم دیگه اصلا به چیزی توجه نمیکنی.بای بای میکنی.دست دستی میکنی،دالی موشه رو انقدر قشنگ می کنی که می خوام بخورمت. ...
9 تير 1392

اولین کلمه ی عروسکم

امروز برای اولین بار بب گفتی .خونه ی باباجون بودیم داشتیم چایی می خوردیم که تو با دیدن قوری کلی ذوق کردی و یه دفعه دیدم خودت  رو جلو کشیدی تا قوری رو بگیری و بب رو هم همون لحظه گفتی جیگر مامی تو اولین روز عید هم سینه خیز کرد و هم بب گفتی وای چه قدر کار انجام دادی........   ...
9 تير 1392

نوروز 1392

سلام به دختر گل ونازم.سال نو مبارک .امسال بهترین سال نو برای من و بابایی بود چون تو کنار ما بودی عسلم خیلی دوست داریم.تویه فروردین 8 ماهگیت بود.اینم یه عکس از سفره هفت سینمون که مامانی برات چید.            ...
4 فروردين 1392